[We]
Part.6
*این پارت آخره
جیسونگ سرش رو بهسمت هیونگش چرخوند که با چشم هایی پر از عشق داشت نگاهش میکرد.
مینهویی که توی چشماش زل زده بود و نمیتونست از اون چشم برداره .
توی این لحظه هر دوشون به یه چیز فکر میکردن.
پسر کوچیک تر یه قدم به او نزدیک شد و مینهو هم دستاش رو دور کمر اون حلقه کرد . سرش رو به سمت پسر کوچیکش خم کرد و لبای گرم و نرمش رو میان لبای خودش اسیر کرد .
بعد از چند دقیقه جیسونگ خودش رو از مینهو فاصله داد .
-دوست دارم هیونگ.
- ولی من عاشقتم عسلم.
بعد از این حرفش دست های کوچولویه پسرک رو میان دستاش گرفت و باهم شروع به دویدن توی اون گندمزار طلایی کردن.
- آه، هیونگ آرومتر.
-سریع باش کوچولو چرا اینقدر آروم میای.
وقتی به وسط گندمزار رسیدن پسربزرگتر خودش رو روی زمین پرت کرد و جیسونگ رو سمت خودش کشید و سرش رو روی سینش گذاشت و همینجوری که موهاش رو نوازش میکرد آروم توی گوشش خیلی دوست دارم رو زمزمه میکرد .
تا وقتی که دوتاشون تو اون حالت توی گندمزار به خواب رفتن و وقت وفتی چشماشون رو باز کردن که ماه جای خورشید رو گرفته بود.
برای هیچ کدومشون مهم نبود که چقدر زمان گذشته یا اگه الان برن خونه مامانوباباهاشون چقدر سرشون غر میزنن.
تنها چیزی که براشون مهم بود این بود که الان کنار همن و کنار هم خواهند بود تا زمانی که مرگ اونا رو از هم جدا نکنه.
تا اون موقع هر دوتاشون عاشق هم میمونن و برای هم زندگی میکنن.
-THE END :)
*این پارت آخره
جیسونگ سرش رو بهسمت هیونگش چرخوند که با چشم هایی پر از عشق داشت نگاهش میکرد.
مینهویی که توی چشماش زل زده بود و نمیتونست از اون چشم برداره .
توی این لحظه هر دوشون به یه چیز فکر میکردن.
پسر کوچیک تر یه قدم به او نزدیک شد و مینهو هم دستاش رو دور کمر اون حلقه کرد . سرش رو به سمت پسر کوچیکش خم کرد و لبای گرم و نرمش رو میان لبای خودش اسیر کرد .
بعد از چند دقیقه جیسونگ خودش رو از مینهو فاصله داد .
-دوست دارم هیونگ.
- ولی من عاشقتم عسلم.
بعد از این حرفش دست های کوچولویه پسرک رو میان دستاش گرفت و باهم شروع به دویدن توی اون گندمزار طلایی کردن.
- آه، هیونگ آرومتر.
-سریع باش کوچولو چرا اینقدر آروم میای.
وقتی به وسط گندمزار رسیدن پسربزرگتر خودش رو روی زمین پرت کرد و جیسونگ رو سمت خودش کشید و سرش رو روی سینش گذاشت و همینجوری که موهاش رو نوازش میکرد آروم توی گوشش خیلی دوست دارم رو زمزمه میکرد .
تا وقتی که دوتاشون تو اون حالت توی گندمزار به خواب رفتن و وقت وفتی چشماشون رو باز کردن که ماه جای خورشید رو گرفته بود.
برای هیچ کدومشون مهم نبود که چقدر زمان گذشته یا اگه الان برن خونه مامانوباباهاشون چقدر سرشون غر میزنن.
تنها چیزی که براشون مهم بود این بود که الان کنار همن و کنار هم خواهند بود تا زمانی که مرگ اونا رو از هم جدا نکنه.
تا اون موقع هر دوتاشون عاشق هم میمونن و برای هم زندگی میکنن.
-THE END :)
۱۳۶
۲۹ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.